اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

خوشگذرونی 31 مرداد 1392

  سلام عروسک قشنگ من امروز اومدم تا خاطرات روزهای گذشته رو برات ثبت کنم ببخشید مامانی دیگه انقدر سرم شلوغ شده که نمیتونم زود به زود آپ کنم لابد میپرسی چرا ؟اخه خدا به من دوتا وروجک شیطون و شیرین داده که دیگه حسابی باهاشون سرگرم هستم داداش فسقلیت رو که نگو ونپرس اما از خودت که بگم خیلی شیطون تر وشیرین تر شدی وبا کارهات منو سرگرم میکنی وقت وب اومدن ندارم نخیر اصلا هم تنبل نیستم میدونم الان گفتی مامان خانم تنبل شدی نه عزیزم شما فسقلیهام هر چی بزرگتر میشید مسلما مسئولیت من هم بیشتر میشه البته ناراحت نشیا منت نمیذارم وظیفه مادریمه با جون ودل واست کار میکنم قند عسل من خلاصه بگذریم چون این چند وقت فرصتی برای نوشتن پیدا نکردم میخوام امروز ...
6 شهريور 1392

خوشگذرونی 25 مرداد 1392

سلام زندگی من ای تمام هستی مامان امروز اومدم تا خاطره ٢٥ مرداد ماه رو واست بنویسم  عزیزم ٢٥ مرداد ماه تولد دختر عمو مریم بود ٣ ساله شد دختر عموت ولی عمو به جای جمعه ٢٥ مرداد پنج شنبه رو میخواست جشن بگیره وقرار بود که ما دوباره بریم شمال ( مریم جون تولدت مبارک عزیزم )  اما تا لحظه آخر رفتنمون قطعی نشده بود چون بابایی ماشین رو برده بود واسه تعویض روکش و دودی کردن شیشه هاش ویه چکاپ اساسی واسه همین از ساعت ٣ بعداظهر که رفت ساعت ٩ شب بود که اومد خونه بعد از خوردن شام گفت خانمی کجا بریم گفتم یعنی چی گفت جمعه رو یه جا بریم صفا کنیم بعد به مامان مریم که تو جشن تولد مریم بود زنگ زد ومام...
28 مرداد 1392

خوشگذرونی 18 مرداد 1392

سلام بهترینم عزیزترینم زندگی مامان حالت چطوره قند عسلم عزیزم امروز اومدم تا از اتفاقات هفته های پیش برات بنویسم دقیقا از عید سعید فطر به بعد.......................   عزیزم ما عید فطر خونه بودیم وهمش داشتیم به این فکر میکردیم که شنبه که تعطیل بود رو کجا بریم جمعه ساعت ٤ بعداظهر بود که بابایی گفت بریم سمت آبگرم رینه نزدیکیهای آمل خلاصه راهی جاده شدیم توراه دوست بابایی زنگ زد وگفت که فریدون کنارن وما رو هم به ویلای خودشون دعوت کردن وبنابراین تصمیم بابایی عوض شد وراهی فریدون کنار شدیم بارون شدیدی گرفته بود تا رسیدیم ساعت ١١ شب شده بودوسط راه واسه شام جوجه خریدیم تا کباب کنیم  بعداز خورد...
23 مرداد 1392

اولین کلمه (بابا)

سلام عروسک خوش زبونم پسرک مهربونم بالاخره در تاریخ ٢١ مرداد ١٣٩٢ شما کلمه زیبای بابا رو بر زبان شیرینت جاری کردی اره عزیزم گفتی بابا ودل مامانی وبابایی رو شاد کردی فدات بشم حالا دیگه منتظرم تا بگی مامان البته گاهی اوقات میگی ماما اما هنوز نمیتونی کاملا بگی مامان توقعی هم ازت ندارم هر وقت عشقت کشید بگو مامان که الاهی مامان فدای اون چشمای زیبات بشه دردونه من ...
22 مرداد 1392

فندق کوچولو وشیطونیاش

عزیز دلم نفسم قربونت برم شما تو سن 1 سالگی تلاشهات واسه راه رفتن خیلی بیشتر شده  فدای اون پاهای کوچولو وقدمهای بهشتیت بشم مامانی من هم چند تا عکس از این تلاشهای خوشگلت انداختم که دیدنش خالی از لطف نیست اینجا داری با داداشی بازی میکنی   این وروجک رو ازش که غافل بشی بالای مبله ...
21 مرداد 1392

روزمره گیهای نـــــــــی نــــــــــی ملوس مامان

سلام نفس مامان حالت چطوره عزیزم امروز دقیقا شما ١٣ماه و٥ روزته منم امروز اومدم تا از شیرین کاری ها وشیطنت های کوشمولوت بنویسم الان هم که من دارم مینویسم شما بعداز خوردن ناهار به طرز دلسوزانه ای خوابت برد آخه موقع ناهار نشونده بودمت رو دوچرخه داداشیت که خیلی خوشت میاد همین که داشتی غذا میخوردی یکدفعه خوابت برد منم کلی قربون صدقه ات رفتم وکلی ماچ مالیت کردم بعد هم بردمت گذاشتمت تو جات تا راحت لالا کنی خب بریم واسه ثبت کردن شیرین کاریهات عزیزم اول از همه بگم که نی نی یه کوچولو مریضه وهمش سرفه میکنه الان هم داره دارو مصرف میکنه تا زود زود خوب بشه به امید خدا قبلا گفته بودم که مبل رو میگیری وراه میری اما حال یه دو هفته ای هست ک...
15 مرداد 1392

نی نی میره مسافــــــــــــــــــــــــرت

  سلام پرنس کوچولوی مامان حالت چطوره نفسی جیگری عسلی قریونت برم امشب اومدم تا واست از اتفاقات هفته گذشته بنویسم راستی الان که من دارم مینویسم شما وداداشی گلت در خواب نازید آخه قبل از خواب بردمتون حمام والان مثل دوتا فرشته      ناز نازی لالا کردید فداتون بشم   هفته پیش سه شنبه شب بعد از خوردن شام  داداشیت هی به بابایی  میگفت بابا کی میریم شمال چندتا شب دیگه بخوابیم میریم بابایی هم یکدفعه رو به من کرد وگفت میخوای فردا سرکار نرم همین امشب بریم شمال منم که بدم نمی یومد بریم مسافرت ویه آب وهوایی عوض کنیم گفتم خیلی خوب میشه بابایی هم گفت پس تا نیم ساعت دیگه تو پارکینگ باشید خودش ه...
4 مرداد 1392