اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

داداشیها وحمام

سلام قند عسلم فردا قراره بریم شمال خونه ماما ن مریم شنبه هم برمیگردیم اومدم تا واست اخرین اخبار روز رو بذارم امروز شما وداداشی گلت رو بردم حمام چون دوتایی تون با هم تو حمام خیلی قشنگ بازی میکنید من هم دوربین رو آوردم وچند تا عکس ازتون گرفتم ضمنا شما تو حمام خیلی آقا تر شدی دیگه میشینی وواسه خودت بازی میکنی این آقا ببره هم که دسته رو خیلی دوست داری وعاشق در شامپو هستی  امروز مامانی با یه صحنه جالب وجگرآتش زن مواجه شد کوچولوی من از بس خسته شده بود یه دفعه همونجور که نشسته بود دلا شد وسرش رو گذاشت رو پای مامان جیگرم واست کباب شد خوابت برد من هم سریع آوردمت بیرون تا راحت لالا کنی هنوزم که ساعت 7ونیم شب خوابی قربونت بشم اینم از عکسها...
1 خرداد 1392

اهورا و بازی کردنش

امروز پشه بنده ت رو آوردم گذاشتم وسط حال تا چشمای خوشگلت منو ببینه وبهونه نگیری وبازی کنی اما مامانی همه این عکسها رو که میبینی حاصل ده دقیقه بازی کردن شماست چون تا من رفتم تو آشپزخونه فورا زدی زیر گریه ومامان لازم شدی قربونت برم عروسک لوس من.         ...
1 خرداد 1392

دخمل ناز مامان

امروز لباس بچه گیهای خودمو پیدا کردم مامان باسلیقم واسم نگهش داشته بود البته خودشم دوخته بودش. تن گل پسری کردم وای شبیه دختراشد ترجیح دادم دوربین به دست بشم وچند تا عکس خوشگل از این دخمل خانم بگیرم تا بعدها یادگاری بمونه فدای پسمل دخملیم بشم♥ ♥♥ ♥   ...
1 خرداد 1392

مهمونی اومدن خاله آذر

سلام عروسک قشنگم امروز میخوام خاطره روزی رو که خاله بابایی به همراه دختراشون ازآلمان اومده بودن روخیلی کلی وبدون جزئیات به طور خلاصه واست بنویسم١٧اردیبهشت  روز سه شنبه بود.  اونروز صبح زود از خواب بیدار شدیم کلی استرس داشتم که همه کارها به خوبی پیش بره مامان نسرین هم ساعت ١٠ بود که اومد پیشم تا بهم کمک کنه ساعت ١٠ونیم به همراه بابایی رفتم ارایشگاه مامانی هم پیش شما موند ساعت ١١ برگشتم خونه و برای شام خورشت کرفس بار گذاشتم بابایی هم کالباس ونون ونوشابه خرید کرم کارامل هم درست کردم ساعت حدود ٣ بود که دیگه مامانی رفت خونشون وای خدا خیرش بده اگر نبود من دست تنها با این فسقلی ها به هیچ کاریم نمیرسیدم البته روز قبلش نظافت...
1 خرداد 1392

اولین مروارید گل پسری

هورررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بالاخره نی نی ما  دندون در آورد وای خدای من فرشته مهربون یه الماس کوچولو به سفیدی مروارید تو دهان کوچولوی اهورا جون نشونده. مبارکت باشه گل پسرم خدایا شکرت دیگه کم کم داشتم نگران میشدم که چرا این فسقلی دندوناش بیرون نمیاد کم مونده بود بریم واسش یه دست دندون مصنوعی سفارش بدیم  یا بدیم واسش ایمپلنت بذارن عروسک بانمک مامان تو ١٠ ماهگی روز مادر ١١ اردیبهشت بهترین هدیه رو به مامانیش داد وقتی داشتی شیر میخوردی تیزی دندونت رو حس کردم وکلی قربون صدقه ات رفتم  اولین دندون پایین از سمت راست خودی نشون داد ١٨ اردیبهشت هم دومین دند...
1 خرداد 1392

شیرین کاریهای دردونم

  سلام جیگر مامان چطوری قند عسلم قربون اون چشمای خوشگلت بشم امروز اومدم تا دوباره واست از شیطنت هات بنویسم الان که دارم واست مینویسم شما بعد از کلی شیطونی وبازی با داداشی و چهار دست وپا رفتن دور خونه خیلی ناز لالاکردی این عروسک خوشگل ما خیلی مامانیه همه میگن پسر بچه های متولد تیر ماه خیلی مامانی هستن چه میدونم خدا کنه بزرگم که شدید مامانی باشید و ازم زیاد فاصله نگیرید آخه من عاشقتونم  خب مامانی شما گل پسر ما خیلی دوست داری که همیشه تو بغل من باشی حتی واسه دستشویی رفتن هم به من مجال نمیدی مجبورم بیارمت بذارمت تو روروئک جلوی در دستشویی اون موقع هم باز گریه میکنی بیشتر وقتها هم داداشیت ...
31 ارديبهشت 1392

لالاهای فرشته مهربونم

عروسک قشنگ من از فرط خستگی زیاد هنگام دیدن کارتون این چنین شد الاهی که مامانش قربونش بره هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس             عشقم لالا کرده البته اینم بگم که شما به هیچ وجه پستونک نمیخوری ومن تو این عکس پستونک رو واسه قشنگی گذاشتم تو دهنت خیلی تلاش کردم که پستونکی بشی اما نشد فدات شم. ...
30 ارديبهشت 1392

مهمونی خونه مامان نسرین

سلام عشق مامان زندگی من حالت چطوره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟♫♥♫♥♫♥♫♥ خوشگل من مامانی امروز هم میخوام خاطره روزی رو که رفتیم خونه مامان نسرین رو واست بنویسم 23 فروردین روز جمعه بود ناهار خونه مامانی دعوت بودیم ساعت یک راه افتادیم تقریبا ساعت 2 بود که رسیدیم اول رفتیم خونه مامان بزرگ من کمی اونجا نشستیم آخه واسه عید دیدنی نرفته بودیم شما همش به مامان بزرگ نگاه می کردی معمولا وقتی کسی رو نشناسی بهش خیره میشی قربون اون چشمای قشنگت بشم یه یه ربعی که نشستیم رفتیم طبقه بالا واحد مامان نسرین مامانی ناهار کباب خورشت آلو اسفناج درست کرده بود که دستش درد نکنه بعد ناهار هم با با سیاوش شما روگذاشت رو پاش تا بخوابونتت به بابا...
30 ارديبهشت 1392

روزهای نوروز 1392.....

سلام فندق کوچولوی مامانی حالت چطوره عشقم خوبی مامان فدات بشم ، عزیزم ببخشید که اینقدر طول کشید تا وبلاگت رو آپ کنم عسلم آخه شما دیگه داری کم کم بزرگ میشی وروز به روز هوشیار تر میشی واز وقتی هم که از شمال برگشتیم همش دوست داری من کنارت باشم حتی واسه غذا درست کردن هم به من مجال نمیدی وتا ازت دور میشم میزنی زیر گریه خوابت رو هم که نگو شده شبیه خواب گنجشک با کوچکترین صدایی از خواب میپری وهمش دوست داری بغلت کنم تو روروئکتم دیگه دوست نداری بشینی خلاصه شما اصلا برای من زمان خالی نمیذاری تا بتونم وبت رو آپ کنم اما عیب نداره همه اینها فدای یه تار موت خوشگل مامانی. وای خدا روشکر طلسم شکسته شد بالاخره امروز اومدم تا این روزهای قشنگ نو...
30 ارديبهشت 1392