دلنوشته های مادرانه
امروزمی خواهم برایت بگویم که چرا نمیتوانم زود به زود به دنیای مجازیت سر بزنم وخاطرات شیرینت را در تقویم زندگیت ثبت کنم تاکه مبادا بعدها از دستم دلگیر شوی الان که مشغول نوشتن هستم توعروسک زیبا را را در آغوش گرفته ام و تو که مشغول بازی با کیبورد هستی گاهی هم خسته میشوی و گریه را سر میدهی من هم مجبورم بغلت کنم وروی شانه هایم بگذارمت و دستی بر سرت بکشم و آرامت کنم و این وسط ها هم چند کلمه ای بنویسم. گاهی هم هر انچه را که نوشته ام با دستان کوچکت پاک میکنی اما باید بنویسم چون اگر بخواهم منتظر فرصت مناسب باشم هیچ وقت دست نخواهد داد. لحظه ها می گذرند و تو بزرگ می شوی و من لحظه هایت را ثبت نکرده، از دست خواهم داد.چون وقتی بیداری باید بهت برسم و زمانی هم که خوابی یا باید استراحت کنم که کم نیاورم یا به برادرت رسیدگی کنم و یا کارهای خانه بر سرم خراب می شوند. اما تمام این خستگی ها و فشارها با نخستین خنده های شما از یادم می رود.آن لحظه حاضرم هرچه دارم بدهم تا باز هم به رویم بخندید من عاشقتونم گاهی که بی تاب می شوم و کلافه ودرمانده فقط به این فکر می کنم که به خاطر تووبرادرت حاضرم جانم را هم بدهم این سختی ها که چیزی نیست. پسرم بعدها که این مطالب را می خوانی بدان که اینها گله وشکایت نیست بلکه دلنوشته های شیرین مادرانه است مادری که عاشقه عاشق دوتا ازبهترین فرشته های خدا که تمام دنیایشان اسباب بازیهای رنگیشان است