اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

مسافرت به یادماندنی

1392/9/26 5:00
نویسنده : مامان اهورا
338 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم نارنین پسرم روح وقلب من امروز هم میخوام واست از رفتنمون به ساری بنویسم کوچولوی من چهارشنبه٨ ابان ساعت 8 شب بود که راهی جاده شدیم پنجشنبه ساعت 1صبح رسیدیم شما هم تا رسیدی زودی  لالا کردی صبح هم با داداشیت مشغول شیطنت شدید وکلی بازی کردیدشب هم عمو اینا  شام اومدن خونه مامانی شما ونگاری هم یه کوچولو با هم بازی کردید بعد از شام هم تو بغل بابا ممی لالا کردی جمعه خونه بودیم وشما کلی بازی کردید بابا هم ماهیگیری بود و این ماهی خانم خوشگل رو صیدش کرد

شنبه اخرشب هم بابایی سوپرایزمون کرد وگفت که حاضر بشید بریم مشهد ساعت 1نیمه شب از همه خداحافظی کردیم وراهی مشهد شدیم تو راه هم عمو اینا رو دیدیم وازشون خداحافظی کردیم راستی مامان مریم هم قرار بود یکشنبه با قطار بیاد مشهد تو ماشین هم شما وداداشیت لالا کردید جاده مشهد خیلی طولانی بود البته برای من که بار اولم بود میرفتم مشهد بالاخره ١٩ ابان ساعت 10 صبح رسیدیم خونه عمه گلچهره جون بابایی رفت نون خرید ویه املت خوشمزه درست کرد وصبحانه خوردیم اول از همه بگم که بابایی خونه عمه اش خیلی راحته واقعا مثل خونه خودمون راحت بودیم اخه عمه های بابایی همشون خیلی ماه وخوبن مرسی عمه جونیا.

niniweblog.com

خلاصه بعد از صبحانه بابایی رفت خوابید چون خیلی خسته بود بنده خدا از شنبه ساعت 10 صبح تا یکشنبه 11 صبح یکسره بیدار بود وبدون استراحت رانندگی کرد من هم شما وداداشیت روحمام کردم که مثلا بخوابید اما بعد از حمام سرحال تر شدید وحسابی بازی کردید واسه ظهر عمه پلو شامی درست کرد که خیلی خوشمزه بود مرسی عمه جون وقتی عموسعید ونیایش اومدن خونه ناهار خوردیم بعدازظهر کمی خوابیدیم غروب که بابایی بیدار شد قرار شد شب باعمه بریم زیارت  چون هوا سرد بود کلی لباس تنت کردم تا یه موقع مریض نشی عروسکم ساعت 11 شب رفتیم حرم خیلی حس خوبی بود شما وبابایی با هم رفتیدحرم من وداداشی وعمه هم با هم رفتیم صحن حرم خیلی شلوغ بود اصلا فکر نمیکردم دستم به ضریح برسه اما خود اقا امام رضا کمکم کرد ورفتم جلو طوری که کاملا به ضریح چسبیده بودم کلی راز ونیاز کردم آخه میگن کسی که برای بار اول به زیارت آقا بره دست خالی بر نمیگرده خلاصه خیلی شب قشنگی بود

 niniweblog.com

 اینم اقا اهورا در حرم امام رضا (البته عکست زیاد خوب نشد چون خیلی شیطنت میکردی اما چون یادگاری بود دلم خواست که برات بذارم)

 بعد از زیارت رفتیم غذا خوردیم بعد هم رفتیم خونه شما وداداشیت لالا کرده بودید

فردا صبح هم که بیدار شدیم مشغول بازی شدی بابایی وعمو رفتن بیرون ظهر عمه شهناز اومدن خونه عمه گلچهره برای سر زدن شب هم قرار بود ما بریم خونه عمه شهناز بابایی عمه شهناز کلی قربون صدقه ی شما وداداشیت رفت مرسی عمه مهربون شب هم رفتیم خونه عمه جون اما شما از بغل من جدا نمیشدی خیلی غریبی میکردی عمه برای شام خورشت کرفس درست کرده بودن که خیلی عالی شده بود مرسی عمه جون شب خوبی بود

 ساعت نزدیک 12 بود که برگشتیم خونه عمه گلچهره شما وداداشیت از خستگی زیاد تو ماشین خوابتون برد .سه شنبه صبح هم بیدار شدی وکلی واسه خودت بازی کردی ظهر سه شنبه هم رفتیم هتل دنبال مامان مریم تا با هم بگردیم خونه عمه گلچهره مامانی کلی بغلت کرد و قربون صدقه ات رفت عمه واسه ناهار یه لوبیا پلوی خوشمزه درست کرده مرسی عمه جونی ما برای شب هم خونه آقا مهداد وساناز جون دعوت بودیم ساعت حدود 8 بود که رفتیم تو خونشون یه کاسکو داشتن که شما با دست کوچولوت نشونش میدادی ومیگفتی جوجوجوجو

ساناز جون واسه شام یه قرمه سبزی خوشمزه به همراه سوپ شیر درست کرده بودن که خیلی عالی شده بود ممنون ساناز جون اونشب هم کلی بهمون خوش گذشت خاله ساناز چند تا عروسک به شما وداداشی داد که حسابی باهاشون سرگرم بودید ساعت نزدیک 12بود که اومدیم خونه بعد از اینکه شما وداداشیت خوابیدید منو بابایی با هم رفتیم حرم شبهای حرم خیلی زیبا بود اونشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی مامانی بودچون شما وداداشیت خونه بودید با خیال راحت یه دل سیر زیارت کردم اخه قرار بود فردا برگردیم ساری دیگه نمیتونستم بیام زیارت ساعت نزدیک 3صبح بود که از حرم برگشتیم تا ساعت 12 ظهر خوابیدیم اما شما زودتر بیدار شدی و رفتی با عمو سعید صبحانه خوردی همیشه صبحا که بیدار میشدی میرفتی در اتاق عمو سعید رو میزدی وبیدارشون میکردی صبحانه بابایی برامون یه املت خوشمزه درست کردکه دستش درد نکنه ساعت حدود 1 بود که از عمه وعمو خداحافظی کردیم عمه ما رو از زیر قرآن رد کرد وراهی جاده شدیم ممنون عمه جون مهربون 

niniweblog.com

عزیزم ما کلا3 روز ونصفی مشهد بودیم 

چهارشنبه شب تو راه برگشت به ساری بعد از خوردن شام گفتیم یه سر بریم گنبد بعد بریم ساری اما ای دل غافل ما گم شدیم و سر از مرز اینچه برون دراوردیم وای که چه جاده خطرناکی داشت خیلی هم ترسناک بود ولی خیلی خوش گذشت چون من وبابایی کلی خندیدیم واین گمشدن واسمون یه خاطره شد ساعت 1شب رسیدیم ساری واستراحت کردیم پنج شنبه. هم بیشتر وقت رولالا کرده بودی ظهر هم که بیدار شدی مشغول بازی وشیطنت های خوشمزه ات شدی جمعه ظهرهم وقتی بیدار شدیم وناهار خوردیم ساعت 4بابایی گفت که بریم جنگل خلاصه اماده شدیم وبه همراه عمه رفتیم اما چون هوا تاریک شده بود از ماشین پیاده نشدیم بعد تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه گلبهار ویه سری بزنیم خونه عمهشما اولش ریبی کردی ولی بعد کم کم رفتی بغل عمه جون وعمه کلی کیف کرد بعد از خونه عمه رفتیم شامی بابلی خریدیم ورفتیم خونه عمو سالار ودور هم شام خوردیم شنبه مامان مریم از مشهد برگشت ظهر هم که شما وداداشیت خوابیدید من وبابا رفتیم دریا ولی زود برگشتیم اخه هوا هم بارونی بود وهم سرد

یکشنبه شب هم رفتیم کیا کلا خونه خواهر خاله زینب بعد از اونجا هم رفتیم خونه دایی رضا ویه نیم ساعتی تو باغ خونه دایی دور هم بودیم وشب از فرط خستگی زود لالا کردی دوشنبه خونه بودیم عمو سالار اینا اومدن خونه مامانی ودور هم بودیم سه شنبه رفتیم روستای زیر اب واسه ناهارخونه  یکی از دوستان مامان مریم دعوت بودیم شماهم تو حیاط کلی بازی کردی اخه اونجا ییلاق بود وآب وهوای خیلی پاکی داشت که حسابی به عروسک مامان خوش گذشت چهارشنبه خونه بودیم اخر شب شما رو گذاشتیم پیش بابا ممی ومن وبابا هم رفتیم بابلسر دور زدیم وزود یرگشتیم پنجشنبه هم خونه بودیم وبا اسباب بازیهای عمه بازی کردی

ظهر  باباممی شما رو خوابوند مامان مریم وعمه رفته بودن شام غریبان وقتی برگشتن خونه ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم تهران وهمینطور هم شد شما وداداشی هم تا رفتید تو ماشین لالا کردید. این هم از پایان سفر 16 روزه ما

niniweblog.com

در اخر هم ممنون از بابایی مهربونتون .عشقم نفسم همسرم ممنون از اینکه اینقدر به فکر مایی ما ٣ تا عاشقانه میپرستیمت

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)