اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

خوشگذرونی 31 مرداد 1392

1392/6/6 15:16
نویسنده : مامان اهورا
217 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عروسک قشنگ من امروز اومدم تا خاطرات روزهای گذشته رو برات ثبت کنم ببخشید مامانی دیگه انقدر سرم شلوغ شده که نمیتونم زود به زود آپ کنم لابد میپرسی چرا ؟اخه خدا به من دوتا وروجک شیطون و شیرین داده که دیگه حسابی باهاشون سرگرم هستم داداش فسقلیت رو که نگو ونپرس اما از خودت که بگم خیلی شیطون تر وشیرین تر شدی وبا کارهات منو سرگرم میکنی وقت وب اومدن ندارم نخیر اصلا هم تنبل نیستم میدونم الان گفتی مامان خانم تنبل شدی نه عزیزم شما فسقلیهام هر چی بزرگتر میشید مسلما مسئولیت من هم بیشتر میشه البته ناراحت نشیا منت نمیذارم وظیفه مادریمه با جون ودل واست کار میکنم قند عسل من خلاصه بگذریم چون این چند وقت فرصتی برای نوشتن پیدا نکردم میخوام امروز از خوشگذرونی ٣١ مرداد واست بنویسم جریان از این قراره که

٢٩مرداد ساعت ٦ بعداظهر مامان مریم وعمه گیتی از ساری اومدن خونمون شما وداداشیت خواب بودیدمامانی عکسهای آتلیه را هم آورده بودن که دستشون درد نکنه خیلی زیبا شده بودی مامانی بهت قول میدم تو همین چند روز اخیر بیامو عکسهاتو بذارم وقتی بیدار شدی عمه گیتی کلی چلوندت وکلی ماچ مالیت کرد آخه عمه خیلی دوست داره همین طور مامانی

niniweblog.com

 

واسه شام خورشت کرفس درست کرده بودم بعد از شام هم کلی با عمه ومامانی بازی کردی تا خوابت بردصبح مامانی واسه انجام دادن کارهاشون رفتن بیرون شما وداداشی هم با عمه کلی بازیکردیدعصری هم مامانی وعمه میخواستن برن خونه دوست مامانی وزندایی حلیمه وقرار شد که فردا دوباره بیان خونه ما پیش وروجکهام

پنجشنبه عصر مامانی وعمه اومدن خونمون بازم این عمه شما رو حسابی چلوند مامنی هم واست این پاپوشهای خوشگل رو خریده بودن مرسی مامانی 

ساعت ٨ هم بابایی رفت ماشین رو از تعمیرگاه بیاره وبعد هم تصمیم گرفت که همه با هم بریم ساری ومامانی اینا رو برسونیم بابایی وعمو با هم قرار ماهیگیری داشتن وقرار شد واسه اینکه خاله زینب ونی نی هاش تنها نمونند ما بریم پیششون تا شما ومریم هم با هم بازی کنیدساعت ٤ صبح رسیدیم خاله زینب واسمون رختخواب پهن کرده بود ولی شما بیدار شدی گذاشتمت رو پام وبا کمی لالایی خوندن گوشیم خوابت بردمن وخاله هم تا ساعت ٨ صبح بیدار بودیم واز شما نی نی ها صحبت میکردیم ساعت ١٠ صبح هم با بیدار شدن داداشیت ما هم بیدار شدیم شما هم بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی شدی و با قدمهای کوچولوت به همه جا سر میزدی وبا اسباب بازی های نگار ومریم هم بازی میکردی البته اونجا هم با کنترل ها بازی میکردی که من با آوردن دوربین یکی از صحنه هاش رو شکار کردم امان از دست این فسقلی مهندس



خاله واسه ناهار کرفس درست کرد که خیلی هم خوشمزه شده بود مرسی خاله جون بعد از ناهار هم بابایی وعمو اومدن همگی یه ٢ ساعتی خوابیدیم ساعت ٩ شب هم رفتیم خونه مامان مریم واسه شام مامان مریم هم یه خورشت بادمجون خوشمزه درست کرده بودن مرسی مامانی بعداز صرف شام راهی جاده شدیم وطبق معمول شما وداداشیت هم لالا کردید قربون عروسکهای خودم برم

در آخر هم ممنون از بابایی گلت

عاشقتــــــــــــم همسر مهربونــــــــــــم


 

 

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)