اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

خوشگذرونی13 شهریور1392

1392/6/17 20:17
نویسنده : مامان اهورا
224 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک مو فرفری من حالت چطوره فدات بشم مامانی امروز هم اومدم تا از یه خوشگذرونی دیگه واست بنویسم

niniweblog.com

عروسک ملوسم ماچهارشنبه ١٣ شهریور دوباره راهی جاده شدیم تا بریم خونه مامان مریم اما مامانی اینا خودشون قرار بود فردا یعنی پنج شنبه برن مشهد خونه عمه باباییت آخه شنبه ١٦ شهریور عروسی پسر عمه بابایی بود انشاالله که خوشبخت بشن اما چون وسط هفته بود ما نتونستیم بریم خلاصه ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه مامانی طبق معمول شما وداداشیت لالا کرده بودید وتا صبح خوابیدید صبح هم بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی وشیطنتهای کوچولو موچولوت شدی به تمام اتاقها سرک میکشیدی وبازی میکردی قربونت برم مامانی با اتوبوس هماهنگ کرده بودو قرار بود ساعت  ٧ بعداظهر به سمت مشهد حرکت کنند واسه همین مامانی وعمه حاضر شدند تا برن مسافرت خاله مهری هم اومد دنبالشون وبا هم رفتند بابایی هم ماشین رو برده بود کارواش ساعت ٨ اومد خونه مامانی وقرار شد که ما بریم خونه خاله زینب بابایی وعمو هم رفتند ماهیگیریniniweblog.comخاله شام یه مرغ خوشمزه واسمون درست کرد که دستش درد نکنه بعد از خوردن شام شما فسقلیها تا آخر شب بیدار بودید و به هزار زحمت خوابوندیمتون همه که خوابیدن اقا اهورای ما تو تاریکی اتاق واسه خودش قدم میزد اونشب حسابی کلافه وبی خواب شده بودniniweblog.comنگار کوچولو هم مریض بود وتب داشت وهمش گریه میکردniniweblog.comشب سختی بود  نمیدونم چی شده بود که اینقدر گریه میکردی منو  وخاله هم تا صبح بالا سر شما ونگاربیدار بودیم ساعت ٤ صبح بارون شروع به باریدن کرد خیلی قشنگ بود صدای شر شر بارون تو اون هوای گرم ولی ماهیگیری بابایی وعمو رو خراب کرد واونا هم برگشتن خونه مامان مریم تا استراحت کنند یه کوچولو چشمام گرم خواب شده بود که یکدفعه با صدای خاله زینب بیدار شدم طفلی نگار لرزش گرفته بود وخاله هم دستپاچه ونگران شده بود وفکر کرد تشنج کرده نگار رو گرفتم تو بغلم اما خدا رو شکر فقط یه لرز ساده بود طفلی بچه خیلی درد داشت دکتر گفته بود ویروسه اما لثه هاش هم متورم شده بود وما گفتیم شاید مال دندونش باشه خلاصه هرجور بود با پاشویه واستامینوفن تبش رو کنترل کردیم وبالاخره خوابش برد ساعت ٧ صبح با صدای گریه شما نی نی نازم بیدار شدم از اون گریه های وحشتناک که نمی دونستم چکار باید کنم جاتو عوض کردم و شیر خوردی وبه سختی خوابیدی ساعت ١٠ صبح همبیدار شدید خلاصه شب خیلی سختی بود برای من وخاله زینب

اما صبح خدا روشکر بهتر بودی ساعت حدود ٣ بود که بابایی وعمو اومدن وقرار شد بعد از خوردن ناهار بریم تهران تا به شب نخوریم بعد از ناهار وخداحافظی راهی جاده شدیم تا نزدیکی پل شاپور رفتیم وای چه ترافیک سنگینی بود اصلا نمیشد تکون بخوری چون هفته های آخر شهریور بود همه داشتن برمیگشتن وحسابی جاده شلوغ بود بابایی دور زد تا برگردیم خونه عمو شب حرکت کنیم رفتیم واسه شام مرغ خریدیم ورب انار بابایی هم واسمون جوجه ترش درست کرد که خیلی خوشمزه شده بود

مرسی همسر گلم

 شما ومریم وداداشیت هم مشغول بازی وشیطنت بودید

 از ترس شما خاله جلوی در آشپزخونه رو پشتی گذاشته بود تا مبادا بری اونجا وسر بخوری خدایی نکرده وای از دست این پسمل شیطون من بعد شام هم یه دوساعتی کنار هم بودیم وگل گفتیمو گل شنفتیمniniweblog.comوبعد از پرس وجو از وضعیت جاده راهی تهران شدیم شما داداشیت هم کل راه رو لالا کردیدniniweblog.comمن هم که شب پیش خوب نخوابیده بودم خوابم برد ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه وتا صبح لالا کردی قربونت برم.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

این هم از پایان سفــــــــــــــــــــــــــر ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)