اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 5 ماه سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

نی نی میره مسافــــــــــــــــــــــــرت

1392/5/4 2:49
نویسنده : مامان اهورا
344 بازدید
اشتراک گذاری

 ❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

سلام پرنس کوچولوی مامان حالت چطوره نفسی جیگری عسلی قریونت برم امشب اومدم تا واست از اتفاقات هفته گذشته بنویسم راستی الان که من دارم مینویسم شما وداداشی گلت در خواب نازید آخه قبل از خواب بردمتون حمام والان مثل دوتا فرشته     ناز نازی لالا کردید فداتون بشم

 

blue hearts

هفته پیش سه شنبه شب بعد از خوردن شام  داداشیت هی به بابایی  میگفت بابا کی میریم شمال چندتا شب دیگه بخوابیم میریم بابایی هم یکدفعه رو به من کرد وگفت میخوای فردا سرکار نرم همین امشب بریم شمال منم که بدم نمی یومد بریم مسافرت ویه آب وهوایی عوض کنیم گفتم خیلی خوب میشه بابایی هم گفت پس تا نیم ساعت دیگه تو پارکینگ باشید خودش هم رفت تا ماشین رو آماده کنه منم خیلی سریع وسایل ولباسهامون رو جمع کردم فکر کنم ساعت نزدیک ١٢ بود که راه افتادیم بیشتر مسیر رو شما لالا کرده بودی وفقط برای خوردن شیر بیدار میشدی وباز دوباره شیشه به دست خوابت میبرد آخه ماشین واست مثل گهواره میمونه زود خوابت میبره جیگر مامان شما فعلا گوش شیطون کر خیلی خوش سفری  امیدوارم همیشه همینطور باشی

blue hearts

ساعت حدود٤ بود که رسیدیم خونه مامانی عمه از سر شب تاوقتی که ما رسیدیم خونشون بیدار بود (البته عمه عادت داره به بیداری )و مرتب با sms مارو چک میکرد که کجاییم آخه دلش حسابی واسه این دوتا وروجک تنگ شده بود وقتی هم که رسیدیم شما وداداشیت تا ساعت 7 صبح بیدار بودید ولی مامانی حسابی خوابش میومد آخه من اصلا تو ماشین خوابم نمیبره خیلی دلم میخواست شما دوتا شیطونک بخوابید تا منم یه چرتی بزنم بالاخره ساعت 7صبح همگی لالا کردیم وساعت 12 از صدای اهورا بیدار شدم طاطایی مامان هم بیدار شد ومشغول بازی شدیدniniweblog.com                         

بعد از ناهار هم سرتون با اسباب بازیهای عمه گرم بود

بعد هم داداشیت میخواست بستنی بخوره وچون دل گنجیشکیش

نیومدبه داداش کوچولوشم داد قربون این داداش مهربونت برم

 بعداظهر بابایی واسه دیدن دوستاش رفت قائمشهر ساعت 9 شب بود که بابایی اومد خونه وقرار شد که بریم خونه عمه گلبهار عمه گیتی رو هم با خودمون بردیم  وقتی رسیدیم خونه عمه گلبهار نفسم یه کوچولو غریبی کرد ولی یه کم که گذشت کم کم رفت تو بغل عمه گلبهار وسرش رو گذاشت رو پای عمه وحسابی دلبری کرد. عمه گلبهار هم کلی قربون صدقه اش رفت

  بعد از خونه عمه قرار شد بریم خونه عمو سالار اما عمو اینا خودشون رفته بودن خونه خواهر خاله زینب واسه همین ما رو هم به اونجا دعوت کردن عمو اومده بود سر خیابون ایستاده بود تا مابرسیم وبا هم بریم خونه باجناقش .شب خوبی بود شما هم اونجا اصلا اذیت نکردی ومثل پسرهای خوب آروم وآقا بودی یک ساعت هم اونجا بودیم ودور هم گل گفتیم و گل شنفتیمniniweblog.com

وقتی هم رسیدیم خونه از فرط خستگی تا صبح لالا کردی

blue hearts

پنج شنبه هم وقتی از خواب بیدار شدی به همه جا سرک کشیدی وچند قدمی راه میرفتی البته هر روز همینجور شیطونی میکردی فقط مختص پنج شنبه نبود تو خونه مامانی نقش جاروبرقی رو ایفا میکردی وهرچیزی رو که میدیدی میذاشتی تو دهن خوشگل وکوشمولوت حتی به گچ دیوار هم رحم نمیکردی فقط اینبار غذا خوردنت یه کم بد شده بود اونم به خاطر دندونهای بالاییت بود که تازه نیش زده بودن وپسری رو بی اشتها کرده بودن تا قاشق رو میدیدی دهنتو سفت می بستی ولی مامانی  من مجبور بودم به زور بهت غذا بدم تا وزنت کم نشه ومریض نشی

blue heartsپنج شنبه عصر هم قرار آتلیه داشتیم ساعت 4 به همراه مامان مریم وبابایی رفتیم آتلیه تا از دوتا دسته گلهام عکس بگیریم وقتی رسیدیم آتلیه خیلی آروم بودی و واسه گرفتن عکسها حسابی همکاری کردی با شکلکهایی که من وبابایی در میاوردیم میخندیدی عکسهات هم خوب وزیبا شد فدای اون لبخند زیبات بشم

بعد از گرفتن عکسها هم برگشتیم خونه مامانی قرار بود جمعه شب هم واسه داداشی وروجکت جشن تولد بگیریم

blue hearts

 بابایی هم آخرشب با دوستاش رفتن ماهیگیری ما هم بعد از خوردن شام به همراه بابا ممی و مامانی وعمه رفتیم دریا یه یک ساعتی هم دریا بودیم دریا خیلی باد داشت وطوفانی بود عروسک مامان یه کوچولو سردش شد وما هم زود برگشتیم خونه.نفسم آخر شب هم از زور خستگی تو ماشین خوابت برد وتا صبح خوابیدی

 

blue hearts

جمعه بعداظهر هم با هم به همراه بابا ممی وداداشیت رفتیم شیرینی فروشی پاسارگاد تو ساری واست داداشی گلت کیک وشمع وکلاه وبادکنک خریدیم وقتی اومدیم خونه عمو اینا اومده بودن بعد هم خاله مهری و آقا ایلیا اومدن( راستی اینم بگم که ایلیا خیلی دوستت داره عزیزم وشما هم وقتی میری بغلش آرومی واذیتش نمیکنی به قول خاله مهری شما پسر مهربون وبا احساسی هستی واسه همینه که همه زود عاشقت میشن نفسم)

ولی چون شما خیلی بیقراری می کردی بردم خوابوندمت ومتاسفانه تو جشن تولد داداشیت شرکت نکردی و لالا  رو به سروصدا وشلوغی ترجیح دادی تا موقع شام هم خواب بودی بعداز شام هم بابایی گفت زود حاضر شدید که برگردیم تهران آخه بابا باید صبح زود می رفت سر کار بعد از جمع کردن وسایلمون از همه خدا حافظی کردیم وراهی جاده شدیم(دست مامان مریم وبابا ممی هم درد نکنه چون خیلی این چند روز زحمت کشیدن ممنون بابایی ومامانی جون)

 شما وداداشیت هم کل مسیر رو خواب بودید❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

 

 

 در آخر هم ممنون از بابایی گلت 

 اهوراجونم بابا جونت بهترین همسر وبهترین بابای دنیاست.

همسر عزیزم عاشقتم و عاشقانه میپرستمت  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)